صاحب دلان

روان شناسی و تربیتی،مهارتهای همسر داری ، تربیت فرزند،و راه کنترل نفس و سیر سلوک اخلاقی
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

انتخاب همسر

10 مرداد 1394 توسط رجبي

 برای انتخاب همسر ما در دوران نوجوانی و جوانی در چالشیم چه کنیم و چگونه می توان همسر خوب پیدا کرد؟

اکنون شرایط مثل گذشته نیست و سن ازدواج و خود ازدواج و بعد ازدواج سخت تر شده است .

چگونه و با چه علمی انتخاب درستی انجام دهیم .

 

ادامه دارد………

 

برای مشاوره ایتا@Nonvghalam

 نظر دهید »

و بازهم جنگ !

05 آبان 1393 توسط رجبي

واما این بار خون پاک ترین انسان روی زمین ریخته می شود .کشتن انبیاء و انسانهای معصوم عادت روزگار شده است ،اما

 

امروز پاکترین پاکان از نسل طهورا خونش بر روی زمین میریزد .که خاک را کیمیا می کند.

 1 نظر

فیلمنامه ای شهیددادگر(بر اساس یک حقیقت)

01 آبان 1393 توسط رجبي
 2 نظر

ادامه ....................................

01 آبان 1393 توسط رجبي

روز-شلمچه- معراج شهداء- بعد از تفحص
مردی سن دار پشت میز نشسته کارت شناسایی شهید و پلاک را که درون مشمائی بود به رسول داد : سید رسول بفرمایید .شما امروز این شهید را تحویل بنیاد بدید .
رسول : بله چشب .
رسول مشماء را در دست می گیرد و به طرف حسینیه می رود .

روز-شلمچه-حسینیه-بعد از تفحص
رسول وارد حسینیه می شود و کنار تابوت کوچکی می شیند و شروع به گریه می کند: این رسمش نیست با معرفتها ،ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم ،راضی نشید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان بشیم.


روز-خانه-داخلی
رسول وارد خانه می شود ،همسرش خوشحال به استقبالش می آید.همسر (در حالیکه با لهجه جنوبی صحبت می کند):سلام آقا خسته نباشید ،بفرمایید تا من ناهار را بکشم.
رسول:باخنده ،سلام علیکم ،همیشه شما را ماخوشحال ببینیم،به آشپزخانه میرود و کیسه مشماءگوشت ،مرغ ،سیب ،خیار ،گوجه،ماهی را میبیند.
رسول در حالیکه صورتش را می شوره و حوله برمی دارد:از بهشت رسیده یا از پدرت گرفتی!
زن غش غش می خنده ونزدیک رسول می شود وجدی : از بهشت
زن: من دیگه یک زندگی مستقل دارم ،هنوز من را نشناختی ،زنگ بزنم که چی بشه ،به قول شاعر ای شکم خیره به نانی بساز
رسول بچه را بغل می کند و:پس خدا را شکر ،گفتم ما من بیای جنوب از بهشت برات روزی می یارم.
همسر در حالیکه در دیس برنج می کشه: راست می گی ،یکی از پسر عمو هات آورد .
رسول سر سفره می شیند و بچه را روی زانوش می گذارد:کدامشان؟
همسر: یادم رفت اسمش را بپرسم ،گفتم حتماً خودت می دانی دیگه ،گفت بهت بدهی داشته و آمده بدهیش را صاف کن.
رسول در فکر است :دستش درد نکن خدا
خواهی خوب موقعی پس آورد دستش درد نکن،آفرین به این پسر عمو

همسر: یک جورایی راست می گی ، یکی از پسر عمو هات پول آورد .
رسول : کدامشان ؟
همسر : اِ یادم رفت اسمش را بپرسم ، گفت بدهی بهت داشته وآمده بدهیش را صاف کن ،فکر کنم آن پسر عمو تاجرت باش
زن شروع می کنه به ریختن برنج در بشقابها،رسول در فکر وبا بچه بازی می کند.
رسول : ولی دستش درد نکن خدا خواهی خوب موقعی پس داد آفرین به این پسر عمو
شب-خانه پدری رسول در تهران-داخلی
پدر روی مبل بسیار شیکی نشسته واز فضای خانه مشخص است که وضع مالی پدر رسول خوب است . پدر رسول در حال چایی خوردن است. ومادرش هم نشسته روی مبل با اخم و ناراحتی به رسول نگاه میکند.
پدر: آقا رسول از خر شیطان بیا پایین ،به وجود آدمی مثل شما در تهران بیشتر نیاز است تا در اهواز
رسول: پدر من تا شما را راضی نکنم ،نمی روم ،اما شما هم خواهشاً اجازه بده آن جور که دوست دارم زندگی کنم .بابا من شهدا را دوست دارم ،من که موقع جنگ بچه بودم ،بگذار الان دینم را ادا کنم .بخدا بابا هرچی تو دنیا بدویی بیشتر میبینی عقبی
پدر :راست می گی اما شما جور دیگه به شهدا کمک کن ،باور کن من و مادرت طاقت دوری نداریم .
رسول: مادر پس مادر شهدا چی ؟
مادر: آن جنگ بود باید می رفتن،اما اینجا شما نرفتی هم نرفتی
رسول : مادر خواهشاً این حرف را نزن ،الان من نروم ،آن نره پس کی بره
مادر : مینا راضی است؟
رسول : بله آنهم راضی می کنم.
مادر : بله شما حرف حرف خودت همه را راضی می کنید.
روز –راه شلمچه اهواز-خارجی
رسول پشت وانتی کنار تابوتی کوچک نشسته است.رسول نگاهی به تابوت می کند ونگاهی به آسمان بعد مناظر دشت و صحراء و گوسفندان در حال علف خوردن نگاه می کند. (و با شهید در تابوت حرف می زند) :شهدا ببخشید . بی ادبی و جسارتم را ببخشید ،غلط کردم، خدا می داند من چقدر شما را دوست دارم وعاشقتانم ،اصلاً به همین خاطر از تجارت و پول فاصله گرفتم و با زن وبچه ام آمدم اینجا ،من در جنگ پنج ساله بودم وبا شما نبودم ،الان آمدم.ما با اخلاص آمدیم اما خوب زندگی خرج داره،چند ماه حقوق ما را نریختن ومن به همه بدهکارم ،به من وهمسرم سخت گذشته ،اما عیب نداره فدای تار موتان ،اما الان مهمان دارم ،رودر وایسی دارم .

روز-بقالی-داخلی
رسول وارد مغازه می شود: سلام علیکم ،
مغازه دار : سلام حاج رسول ،ببخشید من دیروز که تشریف آوردید من نسیه ندادم ،بخدا مشکل دارم .
رسول : می دانم اصلاً حق با شماست ،الان بفرمایید حساب ما چقر می شود تقدیم کنم .
مغازه دار: حاجی جان شما آقایی ، یک آقا قد بلندی آ مدند و گفتند به شما بدهکارند و حساب شما را کامل تسویه کردندو
رسول با تعجب :بله پسر عموم بودن .
رسول دستی به ریشش می کشه پس ما حسابی نداریم درسته.
مغازه دار(کله ای تکان می دهد):بله ،همین طور
رسول:خدا نگهدار
روز-حیاط خانه-خارجی
رسول ناراحت با خودش حرف می زند: آخر انقدر سختی بهت فشار آورده ، تا پول را داده ،برگشت گفت ،دست شما درد نکن ما الان به این پول بسیار نیازمند بودیم ما به همه بدهکار بودیم ،آخر خانمی چرا؟
با ناراحتی در را کلید می اندازد و باز می کند،همسرش رو پله نشسته و گریه می کند و رسول جلو می رود :چیزی شده ؟
رسول نگاه می کند می بیند کارت شناسایی شهید مرتضی دادگر دست همسرش است.
رسول: خانمم شما که طاقت نداری نرو این عکسها راببین
همسر رسول نگاهی به رسول می کند وبا چشم گریان : رسول شهدا زنده اند ،من امروز این آقا را دیدم ، آن کسی بود که خودش را پسر عموی تو خطاب کرد و این پولها را داد.
رسول جا می خوره :چی می گی ،بده من کارت
رسول به طرف درب حیاط می رود و همسرش به دنبالش می دود :رسول بگو چی شده
رسول می ایستد(با حالت آشفته ):الان رفتم بدهیمان را با بغال و قصاب و صاحب خانه تسویه کنم ،می دونی ،همه گفتن که یک نفر آمده و حساب من را تسویه کرده ،رسول شروع به گریه می کند ،می خواهم ببینم نکنه …نکنه خدایا اینجا چه خبره؟ ما کجای دنیاییم.
رسول خارج می شود و همسرش با خنده :آقای دادگر دستت درد نکن.باور کنیم شهدا زنده اند.

روز-مغازه بقالی-داخلی
رسول: سلام علیکم
پسری در مغازه مشماء خریدش را بر می داره ویک ده هزار تومنی می دهد.:دست شما درد نکن
مرد بقال: سلام برسانید (بعدرو می کنه به رسول)بفرمایید ،طوری شده !
رسول: نخیر (کارت را از جیبش در می آورد )شما یک زحمت بکش این عکس را نگاه کن ،ببین میشناسیش
مرد بقال (دستش را دراز می کنه ):بده ببینم عزیزم ،بله بله کاملا ،من همین امروز دیدمشان ،همان پسر عموتان
بعد با تعجب متوجه می شود کارت شناسایی جبهه است :یا امام زمان این یک شهید درست درست
رسول کارت را می گیره :ببخشید

روز-خانه رسول-خارجی
مردی خوش سیما و قد بلند و مهربان با ریش مرتب پشت در ایستاده و زنگ میزند .
روز-اتاق خانه رسول-داخلی
زن رسول نشسته و بچه ک.چکی روی پاش است وبا مقوایی بادش می زند،و لالایی می خونه:لالا لالا گل سرخ و سفیدم که زنگ در به صدا در می آید،بچه را آرام روی زمین می گذارد وبه طرف آیفون می رود:بله بفرمایید
روز-پشت در خانه رسول-خارجی
مرد پشت در با خنده خودش را نزدیک آیفون می برد :سلام علیکم ،می بخشید من پسر عمو آقا رسول چند لحظه تشریف می آورید .
روز-داخل اتاق-داخلی
زن رسول آیفون را سرجاش میگذارد و چادرش را از جا لباسی بر می دارد ودر فکر است ،به بچه اش نگاه می کند و از پله ها پایین می رود .
روز-داخل حیاط خانه –خارجی
داخل حیاط می شود و در را با آرامی و با احتیاط باز می کند. مردی را باهیبت می بیند که کمی دور تر ایستاده ،رویش را با چادر می گیرد و از خانه خارج می شود ودر را پشتش می بندد :اوهم اوهم..ببخشید پسر عمو من زن رسولم
مردبا خنده برمی گردد ،در حالیکه سرش پایین است :سلام علیکم
همسر رسول:سلام علیکم ،می بخشید تعارف نمی کنم تشریف بیارید داخل ،رسول نیستند رفتند برای تفحص ،
مرد :نه مزاحم نمی شوم ،حقیقت امر من به ایشان بدهکارم و در واقع آمدم بدهیم را بدم .
مرد قد بلند و خوش چهره ،بسته ای پول را از جیبش در می آورد و به طرف همسر رسول: بفرمایید ،سلام برسانید ،ایشان مرد بزگواری هستند .با اجازه امری نیست .
زن رسول: متعجب ،بله ممنون ،باش اما کاش صبر می کردید خودشان تشریف می آمدند.
مرد:خدا نگهدار
زن :خدانگهدارتان باش ،ممنون
زن هاج و واج رفتن مرد را تماشا می کند.
صحنه با آهنگی سوزناک رفتن مرد جوان را دنبال می کند و در آخر رو صورت و لبخند مرد می ایستد.

پایان.

 1 نظر

فیلمنامه ای شهیددادگر(بر اساس یک حقیقت)

01 آبان 1393 توسط رجبي

بسم الله الرحمن الرحیم
این یک داستان نیست ،بلکه حقیقتی است از شهید دادگر با اندکی تصرف،تقدیم به روح رفیعش

تصویر از بالا ،یک دره سرسبز ،همراه با چشمه ای و درختانی انبوه دیده می شود.
روز-باغ سرسبز-خارجی
دوربین از بالا آرام آرام به سمت پایین حرکت می کند و یک جوان با صورت آرام وزیبا در حال قرآن خواندن و جوانهای دیگری کنار اونشسته اندو کتاب قرآن دستشان و گوش می دهند.
روز-همان مکان-همان زمان
جوان با صوت زیبا می خواند: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ

در صفحه عنوان فیلم همراه با موسیقی آرامی (باورکنیم شهدا زنده اند)
و همانطور که از بالا دوباره دره سرسبز دیده می شود و دوربین از فضا دورتر و دورتر می شود اسم بازیگران وکارگردان و..روی کادر می آید.
صحنه های واقعی جنگ
صحنه های واقعی جنگ و گلوله خوردن شهدا ،که یکی به سرش می خوره ویکی روی زمین می افتد و دیگری به کمرش می خورد و می افتد،و شهدایی که همه مظلومانه روی زمین افتادند و شهید شده اند.
روز-سال 1365-داخلی
تلوزیون سیاه وسفیدی روشن است و نوحه( ای لشکر بی بی امان بهر نبرد …….آماده باش آماده باش)
مادری جوان که نان و چند شیشه مربا دستش وبا لهجه شمالی :مادر بیا اینها را هم بگذار تو ساکت ،
پسر جوان: دستت مادر درد نکن ،بعد زیپ ساک را میبندد.و به طرف در خانه می رود .
مادرش آب و قرآن بر می دارد و جلوی در می برد :مادر مواظب خودت باش.
پسر در حال بستن پوتین ،سرش را بالا میکنه :مادر باور کن شهادت تصادفی نیست باید قسمت بشه ،خدا بطلب،ومی ایستد و دست مادرش را میبوسه….
مادر هم سرش را می بوسه: به خدا می سپارمت ،مادر ببینم میتونی این بعثیها را بیرون کنی ما ذوق کنیم .
پسر:ایشاالله

روز-خانه ای در اهواز-اتاق خواب-داخلی
زنی جوان در حال صحبت با کودکش یک ساله اش است:پوقولی پوقولی و ماچش می کنه و کودک هم می خندد.
رسول وارد اتاق می شود و روی تخت کنار زن می شیند(با ناراحتی):راستی دو تا از پسر عموهام برای تجارت آمدند اهواز ، امروز بهم زنگ زدن ، می خوان یکسر بیان به ما سر بزنند.
زن با نگرانی از جاش بلند می شود و رو به رسول: سید راست میگی
رسول کله ای تکان می دهد.
زن: حالا چیکار کنیم،هیچی تو خانه نداریم .
رسول در حالیکه روی تخت دراز کشیده است.
رسول:می روم نسیه می کنم ،چه کار می شه کرد؟
روز-بازارآجیل فروشها-داخلی
مرد با سن سی سال و خوش برخورد که ته ریش دارد در حال فروختن جنس به مشتری است:بفرمایید
مشتری: دست شما درد نکن (و کیسهای پر از جنس را برمی دارد.)
پیر مردی جلوی درب مغازه :سلام آقا سید رسول ،بابا نیستند؟
مرد جوان(به ساعت نگاه میکند):می یان تا یک ساعت دیگه
پیر مرد : باش برمی گردم.
رسول گوشی همراهش را برمی دارد .صفحه گوشی دیده می شه که به اسم گروه تفحص در حال زنگ زدن ،حالت گوشی تماس را نشان می دهد.رسول گوشی را برمی دارد : سلام علیکم ،بابا حاج آقا مثلا قرار بود خبر بدی ،اینجوری دیگه ،
روز-خیابان –خارجی
حاجی:پسر خوب وقتی پدرت موافق نیست ،می خوای بیای که چی بشه !من اصلا هدفت را می دونستم خوب بود.پسر خوب رضایت پدرت را جلب کن .دلش را بدست بیار.
روز-داخل مغازه-همان زمان
رسول : چشب حتما من رضایتش را میگیرم ،اما شما هم کار ما را درست کن ،

روز-خانه رسول –داخلی
رسول در حال پوشیدن لباس است .
رسول: مینا من دارم می روم شلمچه ،کاری نداری
مینا: سید کجا داری میری برو از کسی اقلاپول قرض کن ،مغازه دارها که دیگه نسيه ندادند.آبرومان میرهآ
سید رسول :رو به زن با مهربانی: عزیزم اگه نداری بی آبرویی بهتر بره ،اما اشتباه می کنی آن دزدی نه نداری
زن : بابا تو چه بی خیالی
رسول : بی خیال نیستم ،اما کاری نمی تونم بکنم.
روز-حیاط خانه-خارجی
مرد در حال پوشیدن کفشهاش وبه طرف در حیاط می رود.که گوشیش زنگ می خوره:سلام حاجی خسته نباشید ،بله بله کی بیام ،باش ،حاجی حاجی قطع نکن ،حاجی جان این حقوق ما را کی میریزند الان چند ماه شد،حاجی ما بابامان به خدا سرمایه دار نه خودمانا حواست هست ،بله بله (با ناراحتی ،باش)

روز-قصابی-داخلی
قصاب در حال چرخ کردن گوشت آقا سید رسول ما هم گرفتاریم شما الان پانصد هزار تومن بدهکاری به خدا رعایتم حدی داره ،خوب گوشت کمتر بخورید ،نمی شه که آدم با پول مردم بخور وبپوش و بی خیال ،منم درک کنید منم قرض الحسنه باز نکردم.
رسول(خیلی ناراحت)بله شما درست می گید ببخشید ….
رسول با ناراحتی به سمت مغازه ماهی فروشی می رود اما داخل نمی شود واز کنارش رد می شود. به مغازه سوپری هم می رسد ولی پشت دیوار می ایستد و داخل نمی شود وبر میگردد.
روز-شلمچه –خارجی
رسول با دیگر دوستان تفحص در روی زمین نشسته اند و زیارت عاشورا می خوانند و قیافه ها معنویت خاصی دارد و پسری پانزده ،شانزده ساله در حال خواندن و اشک ریختن:السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الرواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی الیل و النهار و لا جعله الله اخر العهد منی لزیارتکم،السلام علی الحسین و علی علی بن حسین و علی الولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

روز-شلمچه –خارجی
بچه ها سر از سجده بر می دارند ،و مردی سن دار جلوتر می رود: برادران با توسل به ائمه علیهم السلام و خود شهدا امروز شروع می کنیم.
رسول کنار ایستاده و یکی از دوستانش در حال گشتن پیکر مطهر یکی از شهدا است ،دوستش با کاردکی کوچک در حال جستجو است و به رسول نگاه می کنه : اینجا یک شهید است ،الهمم صل الامحمد و آل محمد ..الهمم صل الا محمد وآل محمد و در حال صلوات فرستادن کم کم استخوانهای شهید را خارج میکند.
رسول هم می نشینه و کمک می کنه .و خاکها را جمه می کند :الهمم صل علی محمد و آل محمد و پلا ک شهید را در می آورد ،رسول با صدای بلند: بسم الله الرحمن الرحیم
شهید سید مرتضی دادگر فرزندسید حسین اعزامی ازساری
همه گروه خوشحال:الهمم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

صاحب دلان

این وبلاگ روان شناسی و مشکلات خانوادگی و تربیتی و سلوکی را بررسی می کند...
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • ما در راهیم
  • تاثیر ولایت خداوند در زندگی
  • راه آرامش
  • فیلمنامه
  • مذاکره با شیطان
  • انتخاب همسر
  • صوتهای مهارت همسر داری و ازدواج

Random photo

و ما در راهیم

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس